«بقچه»



پاهام جون نداشتن. دوباره سر انگشتام قندیل بسته بود. از درون میلرزیدم. هدفونو برداشتم و سرسری به مامان گفتم که میرم روی پشت بوم تا هوا بخورم. شماره رو گرفتم و گوشی از توی دستای عرق کرده ام سر خورد. تا صدای بله گفتنش رو شنیدم، خودم رو معرفی کردم و زمان ندادم که بخواد تعجب یا چاق سلامتی کنه

چشمام رو بستم و بی توجه به ضربان قلبم همه چیو پشت سر هم گفتم. اینکه چطور جمله ها رو پشت سر هم قطار میکردم رو نمیدونم فقط میدونم خودمو یه جایی میون خاکای روی پشت بوم رها کردم تا زمین نخورم. سرم داشت گیج میرفت. سعی کردم که از تیغه فاصله بگیرم. صدام به وضوح میلرزید. صدای ضربان قلبم طوری توی سرم میپیچید که احتمال میدادم هر لحظه سکته کنم. تا تلفن رو قطع کنم ده باری گفت : خدا خیرت بده. » 

گفت: از بابت من خیالت راحت باشه من همین الان شماره تو پاک میکنم از لیست تماسا. »

جمله ی آخرش توی گوشم پیچید: تو دوست خوبی هستی. خیلی دعات میکنم بقچه. »

قلبم آروم گرفت. من دوست خوبی هستم.

خیره شدم به غروب و زمزمه کردم : تصمیم درستی گرفتم. »

قلبم آروم گرفته بود و عجیب سبک شده بودم. از مسجد دو تا کوچه پایین تر صدای اذان میومد. میون اشکام لبخند زدم. گفته بود دعام میکنه.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کسب درامد دلاری با سایت مانی بیردز انواع منبع دوجداره ، کویل دار پایگاه خبری منجی (نسخه آزمایشی) تعمیر لوازم خانگی فروش انواع پاکت پستی 1398 PhotoDynamic&HyperTermia پیشنهاد بهترین ها سایت مرجع دانلود پایان نامه - تحقیق - پروژه برای میرای زندگی ام